سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و در گفتار دیگرى که از این مقوله است فرمود : ] از مردمان کسى است که کار زشت را ناپسند مى‏شمارد و به دست و زبان و دل خود آن را خوش نمى‏دارد ، چنین کسى خصلتهاى نیک را به کمال رسانیده ، و از آنان کسى است که به زبان و دل خود انکار کند و دست به کار نبرد ، چنین کسى دو خصلت از خصلتهاى نیک را گرفته و خصلتى را تباه ساخته ، و از آنان کسى است که منکر را به دل زشت مى‏دارد و به دست و زبان خود بر آن انکار نیارد ، چنین کس دو خصلت را که شریف‏تر است ضایع ساخته و به یک خصلت پرداخته ، و از آنان کسى است که منکر را باز ندارد به دست و دل و زبان ، چنین کس مرده‏اى است میان زندگان ، و همه کارهاى نیک و جهاد در راه خدا برابر امر به معروف و نهى از منکر ، چون دمیدنى است به دریاى پر موج پهناور . و همانا امر به معروف و نهى از منکر نه اجلى را نزدیک کنند و نه از مقدار روزى بکاهند و فاضلتر از همه اینها سخن عدالت است که پیش روى حاکمى ستمکار گویند . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----3453864---
بازدید امروز: ----316-----
بازدید دیروز: ----50-----
جستجو:
دل شکسته - مرهمی بر این احساس مقدس
 
 
  • درباره من
    دل شکسته - مرهمی بر این احساس مقدس
    دل شکسته
    خدای بزرگ از تو ممنونیم که قشنگترین احساس رو که همون احساس دوست داشتنه به ما هدیه کردی .ما با هم این احساس رو شناختیم ما با هم معنی واقعی عشق پاک رو معنی واقعی دوست داشتن رو معنی محبت کردن شناختیم و این یکی از هزاران دلیلی میتونه باشه که وقتی به همدیگر نگاه میکنیم احساس میکنیم توی آسمونیم وقتی با هم درد و دل میکنیم وقتی با هم صحبت میکنیم آرامشی که به ما دست میده نا گفتنیه تمام وجودمان لبریز از عشق میشه و این عشق برامون آرامش به ارمغان میاره مثل کودکی که با آرامش خاصی در آغوش مادر به خواب رفته و احساس امنیت میکنه !!!خداوندا!!! التماس میکنیم که این آرامش رو این عشق پاک رو برای ما همیشه زنده نگه داری از تو میخواهیم این آرامش رو تا ابد از ما دریغ نکنی
  • لوگوی وبلاگ
    دل شکسته - مرهمی بر این احساس مقدس

  • پیوندهای روزانه
  • مطالب بایگانی شده
  • لینک دوستان من
  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
  • زندگی.....
    نویسنده: دل شکسته یکشنبه 86/5/21 ساعت 6:26 عصر

    زندگی یعنی به اجبار به دنیا آمدن , با غم زیستن و با ارزو مردن
    وقتی که به دنیا امدم گریه کردم ؛ همه گریه کردند ....نفهمیدم چرا ؟؟!! حالا هر چه بزرگتر می شوم می فهمم چرا ان روز گریه کردم ... زندگی همینه , قانون زندگی اینه ... در طول زندگی خودمون اشتباهاتمون رو نادیده می گیریم و. به دنبال فردایی برای جبران هستیم . اما کدام فردا ایا این فردا و امثال این فردا ها اصلا پیش می اید ؟ ایا قصد جبران داریم ؟
    تو دنیایی زندگی می کنیم که بیشتر شادی ها و لذت ها گذار و کوتاه مدت هستند و بیشتر غم ها و درد ها عمیق و جاودان . همه ما با لبخندی تصنعی و چهره ای گشاده و دروغین در این دنیا - دنیای خیانت و دروغ و زشتی - زندگی می کنیم

        نظرات دیگران ( )

  • یک سال گذشت ....
    نویسنده: دل شکسته پنج شنبه 86/5/18 ساعت 1:33 عصر

    ....::: بسم الله الرحمن الرحیم :::....

    یک سال گذشت....
    یه شب خواب دیدم که یکی از دوستام مرده ... از خواب پریدم , تو خواب گریه کرده بودم صورتم خیس بود , عرق سردی رو بدنم نشسته بود . صبح که شد به دوستم زنگ زدم حالش خوب بود خیالم راحت شد تا اینکه : 
    روز چهارشنبه مورخ 18 مرداد ماه سال 1385 بود که خبر اوردن فرشته ای از میان ما رفت ... نه او فرشته نبود مسعود فرا تر از فرشته بود  . انسانی دست  نیافتنی . به راستی که خداوند گل چین گلزار است .الان فقط عکس ها و مهربانی ها و گذشت ها ی مسعود هست که به خاطره تبدیل شده .
    روز وحشتناکی بود وقتی خبر رو شنیدم بهت زده و مبهوت به نقطه ای خیره شده بودم ... اخه چرا باید نوجوانی 15 ساله که هنوز خدا میدونه چه ارزوهایی داشت به این زودی از این دنیا بره . نمی دونستم باید چه کار کنم . گیج و سر در گم بودم . با اینکه خیلی با مسعود نبودم ولی از بچگی با هم دوست بودیم ؛ خیلی زیاد
    حقیقتا ناراحتی و اشک های ما برای خودمون هست که همچین عزیزی رو از دست داده بودیم و اون دیگه بین ما نیست ولی مسعود به کمال معنویت رسیده بود و مطمئنم که الان خودش خوشنود هست
    شب قبل از این ماجرا مادر مسعود خواب دیده بود که دایی شهید مسعود به اون می گفت می خواد مسعود رو بره ... به اوج ...به اسمونا و همین اتفاق هم افتاد , مسعود رفت و ما رو تنها گذاشت ... ما رو تو این دنیای  خاکی و خیانت و دروغ تنها گذاشت--- رفت
    تو مراسم تشیع مسعود خیلی شرکت کرده بودن ... اقوام , اشنایان و دوستانش  . اونجا خیلی سعی کردم گریه نکنم تا حدودی موفق شدم ولی نتونستم ... دور از چشم بقیه گریه کردم...خونه که رفتم بغد از چند ساعت بهم گفتن اینقدر تو هم نباش اونوقت که به بغضی که تو گلوم گیرکرده بود و داشت خفم می کرد منفجر شد . گریه کردم . الان هم گریه می کنم بعد از یک سال دوباره دارم گریه می کنم .

    مسعود در یک حاثه وحشتناک جون خود رو از دست داد . یک کامیون با بار اجر از روی مسعود رد شده بود ... اون هنوز زنده بود . هنوز جون داشت . هنوز حرف میزد . اما...
    اونو به بیمارستان رسوندن ... تمام استخونهاش از کمر تا استخوانهای ران پاش پودر شده بود دستگاهای داخلی بدنش از بین رفته بودن ... اون مرد جلو چشم های باباش مرد . ....

    خدا اون رو  از همون اول بازی برنده اعلام کرد . بازی کثیف و وحشتناک زندگی .

    می شه بعضی ها رو مثل اشک از چشمات بندازی.... اما نمی تونی جلوی اشکی رو بگیری که با رفتن بعضی ها از چشمات جاری می شه

    مجلس تمام گشت و ندیدیم روی دوست
    گلشن مهطر است سراپا ز بوی یار
                                     گشتیم هر کجا نشنیدیم بوی دوست
    هر جا که می روی ز رخ یار روشن است
                                     خفاش وار راه نبردیم سوی دوست
    میخوارگان دلشده ساغر گرفته اند
                                 ما را نَمی نصیب نشد از سبوی دوست
    گوش من و تو وصف رخ یار نشنود
                                   ورنه جهان ندارد جز گفتگوی دوست
    با عاقلان بگو که رخ یار ظاهر است
                        کاوش بس است این همه در جستجوی دوست


        نظرات دیگران ( )

  • بغض....
    نویسنده: دل شکسته دوشنبه 85/10/25 ساعت 7:1 عصر

     

    بغض دارم ... ولی نمیخواهم بنویسمشان.... میخواهم فریاد بکشم .... نپرس چرا؟
    بغض دارم ؛‏بغض پر از گریه ؛ نپرس چرا ؟‏همراهیم کن .......... 


        نظرات دیگران ( )

  • من میترسم از ...
    نویسنده: دل شکسته جمعه 85/10/22 ساعت 9:55 صبح

     

    هزار بار آسمان را قسم دادم که دیگر به چشمان گریان من نگاه نکند.
    من از حقیقت بی پایان از تصویری بی نشان،از عشق یک آهو می ترسم
    من از روزگار سنگدل از بایدها و نبایدها می ترسم،
    می ترسم از آغاز هر سرنوشت و از طلوع هر زیبایی.
    من از روح سرگردان زندگی،از گریزان بودن یاران می ترسم،
    از صدای پای رهگذران می ترسم.
    از آنچه هستم و هست می ترسم
    از جاده بی انتهایی که عاقبت مرا آواره خود خواهد ساخت می ترسم.
    از لحظه ها و ساعتهایی که مرا نیز همانند خودشان بی عاطفه کردند میترسم.


        نظرات دیگران ( )

  • تا کی
    نویسنده: دل شکسته پنج شنبه 85/10/21 ساعت 1:31 عصر

    عشق صدای فاصله هاست .....
    تا کی باید در سرزمین عشاق سربه زیر باشم و چشمهای خیسم را از دیگران پنهان کنم؟ تا کی باید بگویم که عاشقم ، ولی یک عاشق تنها ، عاشقی که معشوقش در کنارش نیست! تا کی باید به انتظارت زیر باران بنشینم و همراه با آسمان بنالم و ببارم؟ .... و تا کی باید با دستهای خالی ، با آغوش سرد ، با دلی خالی از آرزو و امید ، با چشمانی خیس و شاکی زندگی کنم؟....... تا کی ؟؟؟؟


        نظرات دیگران ( )

  • وقتی ....
    نویسنده: دل شکسته چهارشنبه 85/10/20 ساعت 9:31 عصر

     

    ...آه خدایا ...

     

    وقتیکه دل گرفته و غمدار است ، وقتی که همه دوستان دشمنند

     وقتی خانه زندان است ، وقتی مرگ زندگی است اما از تو گریزان است

     وقتی سوختن تنها علاجش ساختن است ، وقتی دوست داشتن پایانش شکست و از یادبردن است

     وقتی عمق همه نگاهها یک لجنزار متعفن است ، وقتی ورای هر حرفی نیش یک افعی کشنده است

     وقتی در همه راهها چاه پنهانیست ، وقتی آسمان بالای سرت سیاه از دود دلهای گرفته است

      به چه میتوان خود را دلخوش ساخت

     نا امیدانه به سوی تو نگاه دوخته ام تا که بار دیگر دستم را بگیری و از این ظلمت خلاصی ام دهی

     برای من بهترینها را بخواه ، زندگی را با تمام خوشی هایش به من ارزانی کن

     غمهای زندگی ام را بر من روا کن که با جسم و روحم آمیخته است

      ای کاش میدانستم چه زمان مرگم فرا میرسد

     آن وقت هرآنچه در دل داشتم به آنها که مرا به وجود آورده اند میگفتم

     و سپس به آنهایی که شادی زودگذر را از من میگیرند ، آنگاه آسوده تسلیم مرگ میشدم

     اما هیهات که چنین نیست چه میشد ای خدا که به من جسارت و گستاخی عطا میکردی

     شاید در آن هنگام میتوانستم بدون ترس و بدون آنکه هراسی از آزردن دلی داشته باشم

     از خود دفاع کنم

     کاش این زبان الکن را از من میگرفتی و به جایش شهامت سخن گفتن میدادی

                         اگر ترس از عذاب دوزخ تو نبود ، اگر یقین می یافتم که به سبب هتک حرمت مغضوب درگاهت

      نخواهم بود   ! 

      آن وقت چه میکردم ؟   

      خط بطلان میکشیدم بر عاطفه و خود را از زنجیر آنها آزاد می ساختم

     خشمگین مشو زیرا خود خوب میدانی که این بنده زبونت قادر نیست و ناتوان است

     بازهم در این غروب آزاد شده ابلیس در من رخنه کرده و وسوسه ام ساخته که لب به کفر بگشایم

     اما ای محبوبم تا تورا دارم از ابلیس وحشت نخواهم کرد .

      خوب میدانم که درِآشتی تو همیشه به رویم باز است.

       

     


        نظرات دیگران ( )

    <      1   2